آیت الله بروجردی و شبهه ولایت فقیه
آیت الله بروجردی و شبهه ولایت فقیه
پاسخ آیت الله العظمی بروجردی (ره) به استفتائی در خصوص ولایت مطلقه فقیه
در پی بیانات مقام معظم رهبری در جمع اعضای مجلس خبرگان
رهبری در خصوص انعطاف پذیری دستگاه ولایت فقیه و ضرروت تبیین ابعاد و
پیشینه علمی و عملی این موضوع، پاسخ مفصل حضرت آیت الله العظمی بروجردی به
سوالی درباره ولایت مطلقه فقیه، به بهانه پنجاهو دومین سالگرد ارتحال آن
مرجع عظیم الشأن تقدیم مخاطبان میشود.لازم به ذکر است مطلب حاضر پس از گذشت بیش از نیم قرن از رحلت آیت الله العظمی بروجردی در مجموعه استفتاعات معظمله منتشر گردید و برای انتشار در فضای مجازی از سوی دفتر معظمله در اختیار مرکز خبر حوزه قرار گرفته است.
سوال و پاسخ این استفتاء به شرح ذیل است تقدیم خوانندگان ارجمند میگردد.
* متن سوال:
در باب ولایت فقیه و مجتهد اوّلاً: نظر و رأى مبارک چیست؟ آیا ولایت عامّة التوسط بین الولایة المطلقة المعبّر عنها بولایة أولى بأنفُس، والدرجة النازلة که ولایت در امور حسبیّه باشد قائل هستید، یا همان ولایت درامور مخصوصه حسبیّه را که بعضى فرمودهاند: قدر متیقّن از ادلّه است(1)، عقیده دارید؟
ثانیاً: در هر صورت مستدعى است اجمالاً اشاره به ادلّه منظور فرموده تا مستفیضشویم، و نیز وجوهى از اشکالات را که ذیلاً معروض داشته بیان فرمایید.
1- عمده دلیل پابرجا روایت متقنهاى که به نظر مىرسد و مىتوان دلیل بر ولایتعامّه و مطلقه که عبارةِ اُخرى از حکومت است دانست، یکى حدیث أبیخدیجه(2) و دیگر مقبوله عمر بن حنظله است(3).
و امّا روایت ابى خدیجه از دو جهت محل اشکال است؛ هم از راه سند، زیرا-على ما قال ارباب الرجال(4)- این مرد دو سه حالت داشته مدّتى از خطّابیّهبوده(5)، معلوم نیست این حدیث فى أیّ الأحوال صدر عنه، و هم از جهتدلالت؛ لأنّه مشتمل على قوله علیه السلام: »إنّى جعلته قاضیاً« و لفظ حکومت ندارد تا بتوانولایت از آن در آورد.
و امّا المقبولة؛ گرچه از حیث دلالت شاید تمام باشد لاشتماله على لفظ »الحاکم«و مصطلح از آن کسى است که ینفذ الاُمور السیاسیة ویتصدّى انتظام البلد وغیر همامن الاُمور العامّة، ولى از راه سند، این روایت مورد اشکال است؛ زیرا در سلسلهرُوات آن، داود بن حصین مىباشد که در ایشان حرف بسیار است وقد ضعّفهالشیخ وجمع آخر من الأجلّاء(6).
2- و امّا اخبار دیگر که به آنها تمسّک کردهاند براى اثبات ولایت عامّه از قبیل:»علماء امّتى کأنبیاء بنی اسرائیل«(7)، یا قوله علیه السلام: »مجاری الاُمور بید العلماء«(8)،وقوله علیه السلام فی التوقیع: «وأمّا الحوادث الواقعة، فارجعوا إلى رواة أحادیثنا، فإنّهمحجّتی علیکم وأنا حجّة اللَّه علیهم»(9)، الخ و غیر ذلک(10).
این احادیث بر حسب دلالت گرچه چنین به نظر مىرسد که تمام باشند، ولى ازجهت سند مثل این که أسوء حالاً از روایات سابقه هستند، مع ذلک علماى اَعلاممانند: شیخ انصارى قدس سره به طریق آنها عنایتى نفرموده و دقّت نکردهاند، بلکهمنکرین ولایت عامّه در دلالت آنها مناقشه فرمودهاند و روى احتمالات این دسته اخبار را رد کردهاند(11) چنان چه قائلین به ولایت منهم صاحب «الجواهر»استدلال به آنها کرده و ابداً بررسى اسناد نفرمودهاند، کما فی باب الأمربالمعروف من «الجواهر» و غیره(12)، از این جاست که اشکال دیگرى پیدا مىشود.
3- و آن این که آیا بناى اصحاب بر آن است روایاتى که در کتب اربعه و جوامععظام ضبط شده، إذا لم تکن من النوادر، مطلقاً به آنها ترتیب اثر داده و قواعد درایتىاصول را نسبت به این قبیل روایات اعمال نمىفرمایند کما شاع فی بعضالألسن؟(13)
و هم مىبینیم در مواردى فقهاء در عامّین من وجه از اوّل معامله تعارض فرموده وآن مرجّحات و قواعد که در اصول تفصیل داده، در فقه به کار نمىبندند، چنانچه ملاحظه مىفرمایید نسبت به روایت ابى خدیجه و مقبولهنیز هیچ رعایت سند نفرمودهاند، و در باب قضاء و غیره به آنها استدلال کرده،وإن کان فی المقبولة إشکال آخر از جهت آن که ذیل آن ظاهر در شبهات حکمیّهاست و مربوط به قضا نیست.
وإن قیل: این اخبار چون مورد استناد قدما- رضوان اللَّه علیهم- بوده، لذا شهرتجبر سند آنها را نموده.
عرض مىکنیم: این هم یکى از اشکالات ما است.
4- اوّلاً: فتواى قدما را در این باب درست به دست نیاوردیم سواى ما نشیر إلیه.
وثانیاً: استناد ایشان به روایات مذکوره هیچ معلوم نگردیده تا شهرت جابره محقّق گردد، بلى؛ نزد متأخّرین، ولایت عامّه مشهور است، زیرا در «لمعه» فیباب الأمر بالمعروف مىفرماید: یجوز للفقهاء حال الغیبة إقامة الحدود(14)، الخ.
و محقّق خوانسارى قدس سره تصریح فرموده که مشهور و معروف عند الأصحاب ایناست که: إنّ الفقهاء نوّاب الإمام علیه السلام(15)، بلکه من المحقّق الثانىقدس سره إنّه ادّعىالإجماع على ذلک(16)، و امّا آن چه از فتاواى قدما به نظر رسیده در «مراسم» و«وسیله» و «غنیه» فرمودهاند: فوّضوا علیه السلام فی زمان الغیبة إقامة الحدود إلىالفقهاء(17).
5- مضافاً إلى ما ذکر، ولایة عامّه و مطلقه فقیه و مجتهد چنین مىنماید که اصلمسلّم و ارتکازى اصحاب بوده است، زیرا ما ابواب فقهیّه را سیر مىکنیم ومىبینیم به طور عموم فقها و مجتهدین را حاکم و مرجع امور مىدانند، امّا درابواب معاملات، من جمله از اولیاى عقد را حاکم مىشمرند سواى باب النکاحعلى اختلاف فیه.
وإن أمکن أن یقال: این قسمت از شئون تصرّف در اموال صغار و قاصرین است کهاز امور حسبیّه مىباشد، ولى در مسأله مجهول المالک که همه گفتهاند: و فىاللقطة أنّ بعضهم بایستى رجوع به حاکم شرع نماید، و هم چنین در باب حَجر وفَلس عموماً حاکم را همه کاره دانستهاند، کذلک فی باب الرهن وغیره، وهکذا فیالمرأة المفقود زوجها نیز امر او را با حاکم فرمودهاند کما وردت الروایات فیهاأیضاً(18)، وغیر ذلک من الموارد کما یظهر للمتتبّع، که خلاصه این طور فهمیدهمىشود که: مرجعیّت و نفوذ امر مجتهدین تنها در امور حسبیّه نیست.
6- این روایات مشهوره دیگر که «السلطان» أو «الحاکم ولىّ من لا ولیّ له»(19)، ودیگر «الحاکم ولیّ الممتنع»(20)، و هم چنین «الحاکم ولیّ الغائب»(21) باشند، سندآنها در دست نیست، آیا در جوامع عظام در چه محلّى ضبط گشته، که اگر این اخباراعتبارشان ثابت گردد نیز دلیل حکومت عامّه، و یا لا اقل مؤیّد مىشوند؟
مستدعى است حکم اصل مسأله را مرقوم و هم لطفاً جواب اشکالات را مجملاًبیان فرمایید، متّع اللَّه المسلمین ببقائکم.
* پاسخ معظمله بدین شرح است:
یکى از امور مقرّره در اسلام حکومت است به اجماع علماء الاسلام، بل الضرورة منالدین و حاکم را وظایفى است معیّنه از اجراى حدود و حفظ ثغور و نظم امور و اقامه عدل واخذ حقوق مستحقّین از ممتنعین از اداء، و حَجر بر اشخاصى که بسط ید آنها بر مالشانموجب تلف مال خود آنها یا تضییع حقوق دیگران است، و حفظ اموال کسانى که صالحبراى حفظ آنها نیستند، و فصل خصومات و غیر اینها از امورى که تصدّى آنها درجمیع ملل شأن رئیس است، و ثبوت این وظائف هم براى حاکِمِ مسلمین و منصوب ازقبل سلطانِ اسلام محل اتّفاق فریقین است.
عامّه در کتاب الإمامه وخاصّه در کتاب القضاء متعرّض بسیارى از این وظایف شدهاند، وعمل خلفا و حکّام هم بر آن بوده، و بسیارى از اخبار هم در موارد کثیره متعرّض آنهاشدهاند بر وجهى که مفروغ عنه بودن آنها معلوم مىشود.
مثلاً: حفص بن غیاث از أبى عبد اللَّه علیه السلام سؤال کرد: من یقیم الحدود، السلطان أوالقاضی؟ فقال علیه السلام: »إقامة الحدود بید(22) من إلیه الحکم«(23).
و سعد بن اسماعیل اشعرى از حضرت رضا- سلام اللَّه علیه- سؤال نمود: کسى مرده واموالى از او مانده و صغار دارد، آیا مىشود بدون تولّى قاضى از اموال او چیزى خرید یانه؟(24) إلى آخر الحدیث.
و امیر المؤمنین- سلام اللَّه علیه- به شریح فرمودند: «اشخاصى که امتناع از اداى حقوق ودیون مردم مىکنند آنها را حبس کن و حقّ مردم را بگیر»(25).
وناهیک(26) فی ذلک عهد امیر المؤمنین علیه السلام إلى مالک بن الحارث الأشتر النخعی حینولّاه مصر(27)، إلى غیر هذه من الروایات(28).
پس ثبوت این مناصب براى من إلیه الحکم معلوم است، و عباراتى که نقل فرمودهاید-که فقها در باب رهن و لقطه و نکاح و سایر ابواب رجوع به حاکم را ذکر کردهاند- مفاداینها ثبوت بیان مناصب سیاسیّه است براى هر کس که بر حسب احکام اسلام سیاستو حکومت به او مفوّض است.
و لذا عامّة و خاصّه در این ابواب همه ذکر مرجعیّت حاکم را نمودهاند، و نیز عبارت:«الحاکم ولیّ الممتنع»(29) و «السلطان ولیّ من لا ولیّ له»(30)- که ظاهراً تعبیرفقهاست، نهحدیث- مربوط به همان باب است که محل تسالم فریقین است و مربوط به عموم ولایتفقیه که استدلال به آنها براى این مطلب فرمودهاید نیست.
و منشأ این اختلاف که مخصوص شیعه است و فقه عامّه را در آن نصیبى نیست، ایناست که پس از آن که بر حسب اصول مذهب شیعه امامت و سلطنت عظمى مخصوصاشخاص معیّنه است که منصوب از قِبَل خداوند جلّ شأنه مىباشند، و کسانى که از قِبَلآنها داراى وظایف سیاسیّه باشند، و اتّفاق بر آن که منصوب از قِبَل آنها فقهاى شیعهامامیّه باشند نه غیر، آیا نصب فرمودن ائمّهعلیهم السلام آنها را، در تمام مناسب سیاسیّه بوده،یا فقط مخصوص به قضاوت است؟ مورد اختلاف است، و اخبار مذکوره و عبارت مرقومه،اجنبى از این مسأله مخصوصه به فقه شیعه است.
بلى؛ فقط چیزى که مىشود براى عموم ولایت استدلال به آن کرد همانا روایت عمر بنحنظله و اشباه آن است که حاکىاند از نصب ائمّهعلیهم السلام علما را، پس محتاجیم به این کههمان روایت را از حیث سند و دلالت تصحیح کنیم، پس مىگوییم:
نظر به این که امور سیاسیّه مورد احتیاج و ابتلاى عامّه مردم است، و عامّه که در آن زمانغلبه تامّه داشتند، در این امور به سلاطین زمان خود و منصوبین از قِبَل آنها- از حکّام وقضات و غیرهم- مراجعه مىکردند و رفع احتیاج آنها مىشد، و امامیه که بر حسباصول مذهب براى آنها سلطنت و حکومتى قایل نبودند، البتّه در این مسائل عام البلوىرجوع به ائمّه طاهرین- سلام اللَّه علیهم- نموده و استفتاء کردهاند، که ما در موارد احتیاج بهچه نحو عمل کنیم.
و جواب این مطلب هم البتّه از آنها صادر شده و به واسطه عموم بلوى، علماى امامیّه ازطبقه چهارم و پنجم و مِن بعد آنها ضبط این فتوى را نمودهاند، و ابلاغ به عوام هم درهمان زمان کردهاند، و مورد عمل آنها هم واقع شده و نمىتوانیم باور کنیم که این همهفقهاء از اصحاب امامین صادقین و من بعد آنها که حمله فقه ائمّهعلیهم السلام بودهاند، استعلاجاین معنى را از ائمّه عصر خود نکرده باشند، و فقط عمر بن حنظله که بر حسب استقصاىروایات، احادیث زیادى نقل نکرده فقط متفطّن این معنى شده باشد، و در مقام علاج وچاره جویى بر آمده، البتّه این معنى را بزرگان فقهاى اصحاب نیز سؤال کردهاند.
نهایت امر، از آن جایى که جوامع اوّلیّه حدیث که کتب زیادى بوده از دست رفته و جوامعمتأخّره هم استقصاى احادیث آنها را نکردهاند، موجب شده که بر حسب تصادف براىما این چند روایت باقیمانده و مسنداً به ما رسیده.
و نیز عمر بن حنظله هم که کتابى داشته راوى کتاب او منحصر به داود بن الحصین نبودهو منشأ این انحصار همان است که ذکر شد، و کثیرى از طبقه خاصّه از عمر بن حنظلهروایت نمودهاند، و داود بن الحصین را فقط شیخ- علیه الرحمه- که چندان مضطلع(31) بهفنّ رجال نبودهاند، او را رمى به وقف کردهاند(32).
و این معنى را نجاشى که تصنیف کتابش متأخّر از تصنیف کتاب شیخ بوده و کتاب شیخنزد او حاضر بوده و تبحّر او در رجال به مراتب بیشتر از شیخ بوده، متعرّض آن در ترجمهحالات داود نشده و او را توثیق کرده(33) که بر فرض ثبوت آن، خبر موثّق است، و با اشتهار حکم از حیث فتوى بین قدما و متأخّرین از حجّیت ساقط نمىشود.
و امّا این که مرقوم داشتهاید، که از قدما غیر از «مراسم» و «وسیله» و «غنیه» در جاىدیگر این فتوى را نیافتهاید، چنین نیست، بلکه مفید- علیه الرحمه- در «مقنعه» و شیخأبى الصلاح در «کافى» متعرّض این مطلب شدهاند، بلکه شیخ ابى الصلاح استدلال بهحدیث عمر بن حنظله و غیر آن در «کافى» نموده است، بلکه از «نهایه» شیخ هم اینفتوى مستفاد مىشود(34)، نهایت آن که استفاده از آن محتاج به مقدمهاى است کهمجال ذکر آن نیست.
قال المفید فی «المقنعة»: وأمّا إقامة الحدود فهو إلى سلطان الإسلام وهم أئمّة الهدىمن آل محمّد صلى الله علیه وآله أو من نصبوه لذلک من الاُمراء والحکّام، وقد فوضّوا النظر فیه إلىفقهاء شیعتهم مع الإمکان- إلى أن قال:- وللفقهاء من شیعة آل محمّدعلیهم السلام أن یجمعوابإخوانهم فی الصلوات الخمس وصلوات الأعیاد والاستسقاء والخسوف والکسوف إذاتمکّنوا من ذلک وأمنوا فیه من معرّة أهل الفساد ولهم أن یقضوا بینهم بالحقّ، ویصلحوإ بین المختلفین فی الأعادی عند عدم البیّنات، ویفعلوا جمیع ما جعل إلى القُضات فیالإسلام؛ لأنّ الأئمّةعلیهم السلام قد فوضّوا إلیهم ذلک عند تمکنّهم منه بما ثبت عنهم فیه منالأخبار، وصحّ به النقل عند أهل المعرفة من الآثار(35)، إلى آخر ما قال، فراجع!
وقال الشیخ أبو الصلاح فی «الکافی» فی فصل عقده فی أواخر کتاب القضاء لبیان منبیده تنفیذ الأحکام فقال: فی أدلّة تنفیذ الأحکام الشرعیّة والحکم بمقتضى التعبّد فیهامن فروض الأئمّةعلیهم السلام المختصّة بهم دون من عداهم ممّن لم یؤهّلوا لذلک، فإن تعذّرتنفیذها بهم وبالمأهول لها من قبلهم لأحد الأسباب، لم یجز لغیر شیعتهم تولّی ذلک ولاالتحاکم إلیه ولا التوصّل بحکمه إلى الحقّ ولا تقلیده الحکم مع الاختیار ولا لمن لمتتکامل له شروط النائبمن الإمام علیه السلام فی الحکم من شیعته وهی: العلم بالحقّ المردّد إلیه، والتمکّن من إمضائهعلى وجهه، واجتماع العقل والرأی، وصحّة الحکم والبصیرة بالوضع، وظهور العدالةوالورع والتدیّن بالحکم، والقوّة على القیام به و وضعه مواضعه- إلى أن قال:- فمنتکاملت له هذه الشروط فقد اُذن له من تقلّد الحکم وإن کان مقلّده ظالماً متغلّباً
وعلیه متى عرض لذلک أن یتولّاه- لکون هذه الولایة أمراً بمعروف ونهیاً عن منکر-تعیّن فرضهما بالتعریض للولایة علیه وإن کان فی الظاهر من قبل التغلّب فهو نائب عنولی الأمر علیه السلام فی الحکم، ومأهول له؛ لثبوت الإذن منه وآبائهعلیهم السلام لمن کان بصفته فیذلک- إلى أن قال:-
وإخوانه فی الدین مأمورون بالتحاکم وحمل حقوق الأموال إلیه والتمکین من أنفسهم بحدّ أو تأدیب تعیّن علیه، لا یحلّ لهم الرغبة عنه إلّا الخروج عن حکمه- إلى أن قال:-وقد تظافر الروایات عن الصادقین علیهما السلام بمعنى ما ذکرنا، فروی عن أبی عبداللَّهعلیه السلام أنّهقال:
»أیّما رجل کان بینه وبین أخ له معادات فی حقّ فدعاه إلى رجل من إخوانه لیحکم بینهوبینه فأبى إلّا أن یرافعه إلى هؤلاء، کان بمنزلة الّذین قال اللَّه عزّ وجلّ: «أَلَمْ تَرَ إِلَىالَّذِینَ یَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ ءَامَنُواْ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ یُرِیدُونَ أَنیَتَحَاکَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ»(36) الآیة.
وعنه- صلوات اللَّه علیه-: «إیّاکم أن یخاصم بعضکم بعضاً إلى أهل الجور، ولکن انظرواإلى رجل منکم یعلم شیئاً من قضایانا فاجعلوه بینکم، فإنّی قد جعلته علیکم قاضیاًفتحاکموا إلیه»(37).
روى عمر بن حنظلة قال: سألت أبا عبد اللَّه علیه السلام عن رجلین من أصحابنا یکون بینهمامنازعة فی دین أو میراث، ثمّ ذکر الحدیث إلى قوله علیه السلام: «وهو فی حدّ الشرک باللَّه»(38)انتهى ما أردنا نقله من کلامه.
-
1) مکاسب شیخ انصارى:3/ 553 و 557 و 558، تنبیه الامّه و تنزیه الملّه میرزا نائینى: 76،مکاسب و بیع میرزا نائینى: 2/ 341 و 342.
2) کافى: 7/ 412حدیث 4، وسائل الشیعه: 27/13 حدیث 33083.
3) کافى: 7/412حدیث 5، وسائل الشیعه:27/ 13 حدیث 33082.
4) رجال کشّى: 301 رقم 201، مجمع الرجال قهپایى:3/ 94و 95،
5) خطّابیه گروهى بودند منسوب به ابو خطّاب محمّد بن ابى زینب اجدع اسدى، این فرقه عقائدخاصّى داشتند از قبیل این که: محارم را حلال مىدانستند، و عقیدهاى به تکلیف نداشتند، وامامت موسى بن جعفر و فرزندانش علیهم السلام را قبول نداشتند، براى آگاهى بیشتر ملاحظه شود بهدعائم الاسلام:1/51-54 ، خاتمه مستدرک الوسائل:5/ 429، تلخیص البیان فی ذکر فِرَقأهل الأدیان: 118- 116.
6) رجال شیخ طوسى: 349 رقم 5، قال فیه: واقفی، رجال علّامه: 221 رقم 1، کشف الرموز: 1/ 477 مسالک الأفهام:13/335.
7) أوائل المقالات شیخ مفید: 178، بحار الانوار: 2/ 22حدیث 67.
8) تحف العقول: 169، بحار الانوار: 100/ 80، و در این مصادر چنین آمده: مجاری الاُموروالأحکام على أیدی العلماء.
9) کمال الدین: 484، وسائل الشیعه:27/ 140حدیث 33424.
10) وسائل الشیعه: 27/ 136 باب 11 از ابواب صفات قاضى.
11) ملاحظه شود به: مکاسب شیخ انصارى:3/ 553، حاشیة المکاسب آخوند خراسانى: 94،بلغة الفقیه سیّد محمّد بحر العلوم:3/ 230.
12) جواهر الکلام: 21/394-397 و 40/31-34 .
13) ملاحظه شود به روضة المتّقین:1/ 30، لوامع صاحبقرانى:1/ 105، روضات الجنّات،6/ 107 و 108.
14) لمعه دمشقیّه: 46.
15) حواشى شرح اللمعه: 320.
16) رسائل محقّق کرکى:1/ 142.
17) المراسم: 261، الوسیلة إلى نیل الفضیلة: 209، غنیة النزوع: 1/ 436.
18) وسائل الشیعة:22/ 156 باب 23 از ابواب اقسام طلاق.
19) مسند احمد بن حنبل:1/ 250و 6/ 166، سنن ابن ماجه:1/ 605 حدیث 1879 و ذیلحدیث 1880.
20) لم نعثر علیه فی المصادر الحدیثیّة، وقال الشیح محمّد حسین الإصفهانی فی »حاشیةالمکاسب: 396/2»: أمّا الممتنع، فالمعروف فیه وإن کان »الحاکم ولیّ الممتنع« إلّا أنّه لیسهذا خبراً عن المعصوم لیؤخذ بمقتضاه، ویقال بسرایة الحکم إلى الغائب؛ لحصول الامتناعالقهری، بل الوارد عن أمیر المؤمنینعلیه السلام أنّه قال لشریح القاضی المنصوب من قبله: »اُنظر إلىأهل المعل والمطل ودفع حقوق الناس من أهل المقدرة والیسار ممّن یدلی بأموال المسلمین إلىالحکّام، فخذ للناس بحقوقهم منهم، وبع فیها العقار والدیار، فإنّی سمعت رسول اللَّه صلى الله علیه وآله یقول:مطل المسلم الموسر ظلم للمسلمین« الکافی: 412/7 الحدیث 1، وسائل الشیعة:18/ 343الحدیث 23809.
21) لم نعثر علیه فی الجوامع الحدیثیّة.
22) فی المصادر: «إلى ید» بدل «بید».
23) تهذیب الأحکام:6/ 314 حدیث 871، وسائل الشیعه:27/ 300حدیث 33794.
24) کافى: 7/ 67حدیث 1، وسائل الشیعه: 17/ 362و 363 حدیث 22755.
25) کافى:7/ 412حدیث 1، وسائل الشیعه: 27/ 211حدیث 33618، در مصادر مذکوراشاره به حبس نشده، ولى در حدیث اصبغ بن نباته دارد که آن حضرت بدهکار را حبس مىکرد، مراجعه شود به: تهذیب الأحکام: 6/ 232حدیث 568، وسائل الشیعه: 27/ 247حدیث 33693.
26) فی «المجمع» [426/1] فی مادّة «نهى»: وأنهیت الأمر إلى الحاکم أعلمته به، وناهیک بزیدفارساً کلمة تعجّب واستعظام «منه قدس سره».
27) نهج البلاغه: نامه 53.
28) وسائل الشیعه:27/ 136باب 11 از ابواب صفات قاضى.
29) مسالک الأفهام:4/ 43، جواهر الکلام: 40/ 135.
30) حدائق ناضره: 23/ 239. سنن ابى داود: 2/ 229حدیث 2083، سنن ابن ماجه: 1/605حدیث 1879، سنن دارمى: 2/137.
31) فی «المجمع» [366/4]: واضطلع بهذا الأمر أی قدر علیه، «منه قدس سره».
32) رجال شیخ طوسى: 349 رقم 5.
33) رجال نجاشى: 159 رقم 321.
34) مُقنعه شیخ مفید: 810، کافى فى الفقه: 425- 421، نهایه شیخ طوسى: 301.
35) المقنعة: 810 و 811.
36) النساء (60 :4، الکافی:7/ 411الحدیث 2، تهذیب الأحکام: 6/220الحدیث 519،وسائل الشیعة:27/ 12الحدیث 33080.
37) تهذیب الأحکام: 6/219الحدیث 516، وسائل الشیعة: 27/ 13الحدیث 33083.
38) الکافی:1/ 67الحدیث 10 و 7/ 412الحدیث 5، وسائل الشیعة: 27/ 136الحدیث33416، الکافی فی الفقه: 425- 421.
منبع: استفتائات حضرت آیت الله العظمی بروجردی، جلد دوم ،ص471 الی 482،سوال 19 ،چاپ موسسه حضرت آیت الله العظمی بروجردی